kayhan.ir

کد خبر: ۳۰۵۵۸۱
تاریخ انتشار : ۲۳ بهمن ۱۴۰۳ - ۲۲:۱۷
روایت صدثانیه‌ای

    بابا بلوز خریده

 
 
 
ابوالقاسم محمدزاده
 
یادمه به مأموریت که رفتی‌، بعد از چهار روز زنگ زدی. وقتی صداتو شنیدم، از دلتنگی شروع کردم به‌گریه کردن‌، تو فقط می‌خندیدی و با مهربونی می‌گفتی:
- خانمم! آخه‌گریه چرا!؟ و با صحبتات آرومم کردی ....
بعد از اون تلفن‌، کار هر شبم شده بود که به دخترمان فاطمه بگم: 
- مامانی واسه بابایی! دعا کن که صحیح و سالم برگرده. اونم با زبونی کودکانه‌، همش دعا می‌کرد.
 راستی یادته؟ تماس آخرت روز اربعین ابی عبدالله بود.سعی می‌کردی با من و فاطمه طوری صحبت کنی که انگار هیچ اتفاقی نمی‌خواد بیفته و عملیاتی هم ندارین. یادته به فاطمه گفتی: 
- بابایی! واست چی بخرم؟
 فاطمه با خنده‌های ملوس دخترانه‌اش گفته بود: 
- بلوز می‌خوام و تو! شروع کردی به قهقهه زدن.
 بعد اون تماس، دیگه صداتو نشنیدیم و در انتظار موندم تا اینکه یکی زنگ زد و گفت، شهید شدی. به جاش‌، خبر پر کشیدنت رو به‌هم گفتن تلفن زنگ زد و گفت:
- عبدالرحیم شهید شده. 
صدای قهقه ات توی گوشم بود و صدای هق هقم توی گوشی و فضای خانه . اما فاطمه می‌پرسید: 
- بابا بلوز خریده؟..... 
موضوع: شهید مدافع حرم عبدالرحیم فیروزآبادی 
منبع: کانال با شهدای مدافع حرم